برای نمایش جهت نواختن با آرشه، از علامت(V) برای آرشه چپ و از علامت (U) برای آرشه راست استفاده می گردد.
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی |
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی |
|
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی |
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی |
|
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی |
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی |
|
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم |
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی |
|
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم |
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی |
|
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان |
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی |
|
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم |
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی |
|
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت |
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی |
|
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان |
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی |
|
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |
گاهی اوقات ساکت باشی بهتره
سکوت گاهی تنها کار درستی هست که میتوانی انجام بدهی.
شاید فایده ای که در سکوت کردن باشه در حرف زدن نباشه. به سعدی گوش کنیم:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر، فرمان تراست . نگویم ولکن خواهم مرا از فایده این مطلع گردانی که: مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان (شاید به زبان دلداری بدهند اما در درون شاد میشوند)
من:
در هر صورت بازگویی غم با کسی که یقین به دوستی آن شخص ندارید در واقع فایده ای ندارد، دو رویی خواهید دید به احتمال زیاد. دنبال فریب دادن خودتان هستید؟
راستش اگر قرار است دیگری شاد شود برای من مهم نیست حتی با غم من شاد شود اما گاهی متوجه دورویی که با من شده خواهم شد و انرژی ام به خاطر این تاسف هدر خواهد رفت و یا گاهی انرژی خوبی به رقیب داده ام، رقیبی که با من از بسیاری لحاظ دوست نیست.
فکر می کنم گاهی بهتر است مقابل بعضی کسان صورت را با سیلی سرخ نگه داشت. گاهی برای من پیش امده. نمیتوانم انکار کنم.
شاید حافظ برای آخر شب هاست
شاید برای دعای سحرگاه هست
وقتی روز سپری میشود، حتی شب میگذرد و آنقدر خسته ای که فقط ذرات واقعی وجودت شناور می مانند و هرچه ناخالصی هست. هرچه هست که از وجود تو نیست کم کم ته نشین میشود.
وقتی شرح جلالی را بر حافظ میخوانم خوشم نمی آید. کم کم خسته میشوم. احساس می کنم چیزهایی هست که لا به لای حوادث تاریخی از قلم می افتد درست مانند همان چیزهایی که بدون در نظر گرفتن تاریخ از حافظ شخصیتی افسانه ای میسازد.
حافظ نازک طبع و بی ریا هست. خیلی چیزها از وجود او عبور نمی کرد. انقدر صداقت داشت که سخنش ماند. همچنین شخص عاشق و صادقی درست است که معمولی نیست و فرشته خو می نماید ولی وجود دارد. وجود داشت و همیشه دارد.
این شعر احساس می کنم میخواهد یاد آوری کند عاشق تهی دستی که سرشار از عشق و صداقت هست، او همان کسی هست که به معشوق نزدیک است و اگر میخواهید بهره ای از زندگی داشته باشید باید همنشین چنین کسانی باشید که دل پاک و اندیشه ی زلالی دارند هرچند تهی دست هستند.
این همان خیال راحت دنیا و توانگری واقعی است.
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کس آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را
که صدر مجلس عشرت گدای ره نشین دارد
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
صبا از عشق رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
دگر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد( دقیقا معنی این بیت رو متوجه نمیشم البته!)