شاید حافظ برای آخر شب هاست

شاید برای دعای سحرگاه هست

وقتی روز سپری میشود، حتی شب میگذرد و آنقدر خسته ای که فقط ذرات واقعی وجودت شناور می مانند و هرچه ناخالصی هست. هرچه هست که از وجود تو نیست کم کم ته نشین میشود.


وقتی شرح جلالی را بر حافظ میخوانم خوشم نمی آید. کم کم خسته میشوم. احساس می کنم چیزهایی هست که لا به لای حوادث تاریخی از قلم می افتد درست مانند همان چیزهایی که بدون در نظر گرفتن تاریخ از حافظ شخصیتی افسانه ای میسازد.

حافظ نازک طبع و بی ریا هست. خیلی چیزها از وجود او عبور نمی کرد. انقدر صداقت داشت که سخنش ماند. همچنین شخص عاشق و صادقی درست است که معمولی نیست و فرشته خو می نماید ولی وجود دارد. وجود داشت و همیشه دارد.


این شعر احساس می کنم میخواهد یاد آوری کند عاشق تهی دستی که سرشار از عشق و صداقت هست، او همان کسی هست که به معشوق نزدیک است و اگر میخواهید بهره ای از زندگی داشته باشید باید همنشین چنین کسانی باشید که دل پاک و اندیشه ی زلالی دارند هرچند تهی دست هستند.

این همان خیال راحت دنیا و توانگری واقعی است.


هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کس آن آستان بوسد که جان در آستین دارد


دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد


لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد


به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت گدای ره نشین دارد


چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان

که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد


بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


صبا از عشق رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد


دگر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد( دقیقا معنی این بیت رو متوجه نمیشم البته!)