امروز نشستم و هیچ کاری نکردم

هی فکر کردم

هی فکر کردم

گاهی فقط میخواهیم برسیم

انقدر میخواهیم برسیم که غرق میشویم. شمال و جنوب و شرق و غرب رو گم می کنیم.

خیلی زیاد نباید بخواهیم برسیم

اصلا کی رسیده که ما بخواهیم برسیم؟

هیشکی نرسیده

من زیادی حرص میخورم. باید به دویدن های بعد از ظهرم ادامه بدهم. به پیاده روی هام. حتی اگر امکانش نیست باید فیلم ببینم. سازم رو بزنم. رمان بخوانم و به رسیدن فکر نکنم.

اینطوری انقدر تاسف نمیخورم بابت همه ی غزل هایی که درک نکردم از حافظ، همه ی درس هایی که از سعدی نگرفتم، همه ی حماسه هایی که از فردوسی نخوندم، همه ی قضیه ها و نظریه های ریاضی که بهشون فکر نکردم. همه ی همه ی همه ی

مهم اینه که غرق نشم

دیروز تقریبا داشتم غرق میشدم

مساله اینه که کسی هم نیست اینجور وقت ها آدم رو نجات بده

همه با تعجب به قیافه ی آدم نگاه می کنن

غریق خشک و مرتب ندیدن

نمیدونن من قابلیت این رو دارم تو خودم غرق بشم!!!