پدرم خیلی روی من تاثیر داشت

فکر می کردم وقتی پدرم بگوید "تمام است"، یعنی تمام است. من انسان موفقی هستم و همه چیزم نیکوست و حالا می توانم خوشحال و راضی باشم.

پدرم میگفت عید ها درس بخوان، عید دیدنی معنی ندارد. بابا می گفت سفر و گردش و این حرفها همیشه هست. بابا تابستان و این حرفها هم سرش نمیشد.

روی هم رفته دختر خوبی بودم. برای من حرف های پدرم قانون بود. لذت میبردم دختر خوبی هستم.

حالا من سی و یک ساله هستم.

پدرم مدتهاست که از من عصبانی هست.

توقع داشت تا حالا دکتری گرفته بودم و شغل ثابتی داشتم و فرزندی هم داشتم.

من امسال تازه کنکور دادم. دو روز دیگر جواب کنکورم می آید. حتی معلوم نیست امسال قبول شده باشم یا خیر.

من فرزندی ندارم. اسم فرزند مرا میترساند و من به سختی خودم را قانع کردم بعد از تجربه ی تلخ سال قبل مادر بشوم.

تمام زندگی ام در هم پیچیده است.

همه ی زندگی ام.

میخواستم به پدرم بگویم: این چند سال نشستم و تمام مسافرت هایی که نرفتم، تمام معاشرت هایی که نکردم، تمام مهمانی هایی که در آن شرکت نداشتم را به نحو وحشتناکی مجازات شدم.

من مجازات شدم چون تو اجازه ندادی اجتماع را درک کنم. رابطه ی خودم را با مردم پیدا کنم.

من از جهاتی جلو افتادم چون تو مغز مرا پر از دغدغه کردی و این خوب است و من این دغدغه را دوست میدارم و تا آخر عمر به دنبالشان خواهم رفت اما

اما نفهمیدم رابطه ام با انسان ها باید چگونه باشد. من 5 سال مجبور شدم دور خودم بچرخم و بچرخم تا همه ی آن شناخت هایی را که میبایست در جامعه مدت ها پیش به دست بیاورم را یک جا به صورت بسیار تلخی به دست بیاورم.

از من دلگیر نباش

در این 5 سال کارهای نیکی هم انجام داده ام

متاسفانه برای این کارها به من مدرک یا بچه یا حقوق ثابت نمی دهند

اما در عوض گنج های بزرگی را پیدا کرده ام

از تنهایی نهراسم

از مسیر متفاوت استقبال کنم

بزرگ تر شدم. شجاع تر در عین حال مهربان تر و منعطف تر

من برای این چیزهایی که به دست آوردم هیچ مدرک و کارت صدآفرین و نوه ای نمیتوانم به تو بدهم

دعا کن من امسال قبول شده باشم، ان وقت سال دیگر به من بگو خانم دکتر نوه ام را بیاور ببینم.

چند روز پیش در خیابان راه میرفتم

حس کردم با این جامعه چقدر ارتباط دارم؟

فقر در خیابان بود.

کودکی طلب پول می کرد. پای مرا گرفت. به او شیر و کیک دادم. نخورد. در جیبش گذاشت. من نمیدانستم باید در برابر فقر چه کنم؟

نمیدانستم قیافه های بزک کرده و عجیبی که در خیابان میبینم از کجا تولید میشوند. برای اینها. برای زباله های کنار دریا. برای ساختمان های زشت و بی معنی شهرم. برای کالاهای خارجی چینی که دستفروش ها میفروشند.

من برای این جامعه چقدر مفید هستم؟ به چه دردی میخورم؟

مدرک من. فرزند من. وجود من چرا انقدر برای تو مهم هست پدر؟؟

من کجا هستم پدر؟

من به چه دردی میخورم پدر؟

و این شاید صدای خیلی از ما دهه شصتیها باشد. صدای ما که نفهمیدیم کجای این جامعه هستیم تا کنون؟!