روشنایی

امواج مغزیم رو طبقه بندی می کنم

۵ مطلب با موضوع «حافظ» ثبت شده است

بی تو

من به گوش خود از زبانش دوش  سخنانی شنیده ام که مپرس!!!      

                        

..............................................................................................                

ادامه مطلب...
۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نسا عباسی

هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

شاید حافظ برای آخر شب هاست

شاید برای دعای سحرگاه هست

وقتی روز سپری میشود، حتی شب میگذرد و آنقدر خسته ای که فقط ذرات واقعی وجودت شناور می مانند و هرچه ناخالصی هست. هرچه هست که از وجود تو نیست کم کم ته نشین میشود.


وقتی شرح جلالی را بر حافظ میخوانم خوشم نمی آید. کم کم خسته میشوم. احساس می کنم چیزهایی هست که لا به لای حوادث تاریخی از قلم می افتد درست مانند همان چیزهایی که بدون در نظر گرفتن تاریخ از حافظ شخصیتی افسانه ای میسازد.

حافظ نازک طبع و بی ریا هست. خیلی چیزها از وجود او عبور نمی کرد. انقدر صداقت داشت که سخنش ماند. همچنین شخص عاشق و صادقی درست است که معمولی نیست و فرشته خو می نماید ولی وجود دارد. وجود داشت و همیشه دارد.


این شعر احساس می کنم میخواهد یاد آوری کند عاشق تهی دستی که سرشار از عشق و صداقت هست، او همان کسی هست که به معشوق نزدیک است و اگر میخواهید بهره ای از زندگی داشته باشید باید همنشین چنین کسانی باشید که دل پاک و اندیشه ی زلالی دارند هرچند تهی دست هستند.

این همان خیال راحت دنیا و توانگری واقعی است.


هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کس آن آستان بوسد که جان در آستین دارد


دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد


لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد


به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت گدای ره نشین دارد


چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان

که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد


بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


صبا از عشق رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد


دگر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد( دقیقا معنی این بیت رو متوجه نمیشم البته!)

۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۲۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نسا عباسی

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

امروز اومدم این شعر از حافظ رو بنویسم

نه عکسی که احساسم رو بیان کنه پیدا کردم و نه تونستم درک کنم چرا حافظ تو این شعر انقدر سرگشته هست. انقدر تضادهای شخصیتش رو جار میزنه و ناراحته؟! حافظ همه رو به باد انتقاد میگیره تو این شعر.

دلم میخواد بپرسم چرا ؟ چه اتفاقی برات افتاد "بچه پر روی قرن هشتم" ؟

از چی دلخوری؟ از چی عذاب میبینی؟

حس می کنم داری واقعیت رو میبینی ولی تغییرش ممکن نیست جز اینکه مثل ماهی آزاد در جهت خلاف رودخانه بالا بپری ممکن نیست.

ممکن نیست حافظ نباشی اما در قالبی که مردم میخوان جا هم نمیشی!

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

حافظ من این حال تو رو حس می کنم اما نمیتونم توضیحی بدم!


روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می کنم

(حس می کنم مردم رو به شادی درونشون رهنمون میشی. خودت شراب شدی و در کام مردم میریزی بدون اینکه با پول و قدرت این کار رو انجام بدی اما تو میدونی کلید شادی و خوشبختی کجاست)

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمینم و انتظار وقت فرصت می کنم

(تو میخوای برسی. کامل برسی. منتظری. منتظر صاحب نظری، منتظر رفیق شفیقی، معشوقی، میخوای پرواز کنی. حس می کنم دنبال عشقی ناب هستی. همون عشقی که تو رو به شراب تبدیل می کنه و تو میدرخشی و نور میدی و چشم زاهد خودبین رو کور می کنی)

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضورش نیز میگویم نه غیبت می کنم

(چیزی برای پنهان کردن نداری. همه چیز رو نقد می کنی. تو حقیقت رو فریاد میزنی)

با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست

وز رفیقان ره استمداد همت می کنم

(رفتن سخت هست. رسیدن سخت هست. افتان و خیزان میروی اما رفیق راه رو میشناسی. همیشه دنبال رفیق راه بودی. یاری میگیری و یاری میدی. بهشت رو ساختی. سلام میگی و سلام میشنوی با کسانی که محرم اسرار هستند نه زاهد فخر فروش ریاکار)

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم

(به عشق که رسیدی، رشد کردی، خاک شدی اما رشد کردی و دانستی که نمیشود در این منزل ماند. بهره گرفتی و بلند شدی تا کوی دوست. تو میتوانی از زیبایی های این دنیا بهره بگیری برای درک نهایت زیبایی. حتی از لبخند کودکی شیرین. تو عاشق روی خوش و بوی دلکش هستی)

زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم

(ناز دلبران کشیده ای. تو در این مسیر رشد کرده ای و هرگز پشیمان نیستی اما به خودت این درد را یادآوری می کنی. تو این درد را میشناسی اما بهره می بری مانند داروی تلخی که شفای بیمار است. تو را از خودپسندی که از آن بیزاری نجات میدهد. ناز دلبران کشیدن بهتر از خودپسندی حاصل از ریاکاری. )

دیده ی بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش

زین دلیری ها که من در کنج خلوت می کنم

(تو شجاعت پیمودن این مسیر را داری. تو گستاخ و پرده در نیستی. بدبینی به تو سزاوار نیست اما در یک نگاه چطور میشود تو را درک کرد؟! در حالی که هر لحظه در حال ویران کردن چیزهایی هستی که به نظر دیگران مقدس هستند اما در واقع حجاب و پرده ای هستند که تو را از حقیقت دور می کنند. پرده در و بی حیا نیستی اما نمیشود بال هایت را نگشایی)

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم

(در مسیری که طی می کنی گویی با همگان سر شوخی داری. گاهی چنانی، گاهی چنان. اما تو ریاکار نیستی که چیزی را پنهان کنی. تو کاشف وجود خودت و در نهایت حقیقتی. تو قالبی نداری که دیگران را قانع کنی. تو خودت هستی. پوینده ی راه )


حافظ به خاطر این همه شجاعت و صداقت و زیبایی و عشق به تو میتوانم تعظیم کنم

۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسا عباسی

قتل این خسته

قتل این خسته


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود


من دیوانه چو زلف تو رها می کردم

هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود


یارب این آینه ی حسن چه جوهر دارد

که درو آه مرا قوت تاثیر نبود


سر ز حسرت به در میکده ها برگردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود


نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود


تا مگر همچو صبا به کوی تو رسم

حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود


آن کشیدم ز تو این آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود


آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تصویر نبود

۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسا عباسی

من و انکار شراب؟!!

من و انکار شراب؟!

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد


تا به غایت ره میخانه نمی دانستم

ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد


زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تورا خود ز میان با که عنایت باشد


زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاری است که موقوف هدایت باشد


من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


بنده ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد


دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد



یادداشت من: می تونم بگم شیفته ی این شعر حافظ هستم!

این آدرس برای درک مفهوم این شعر جالب هست، هر چند فکر می کنم با اندیشه و احساس میشه درکش کرد، هر کس به سهم خودش:

http://jalalian.ir/farsi/index.php?option=com_content&task=view&id=575&Itemid=45

البته گنجور هم هست اما من آدرس بالا برام جالب بود:

http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh158/

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسا عباسی