امروز اومدم این شعر از حافظ رو بنویسم

نه عکسی که احساسم رو بیان کنه پیدا کردم و نه تونستم درک کنم چرا حافظ تو این شعر انقدر سرگشته هست. انقدر تضادهای شخصیتش رو جار میزنه و ناراحته؟! حافظ همه رو به باد انتقاد میگیره تو این شعر.

دلم میخواد بپرسم چرا ؟ چه اتفاقی برات افتاد "بچه پر روی قرن هشتم" ؟

از چی دلخوری؟ از چی عذاب میبینی؟

حس می کنم داری واقعیت رو میبینی ولی تغییرش ممکن نیست جز اینکه مثل ماهی آزاد در جهت خلاف رودخانه بالا بپری ممکن نیست.

ممکن نیست حافظ نباشی اما در قالبی که مردم میخوان جا هم نمیشی!

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

حافظ من این حال تو رو حس می کنم اما نمیتونم توضیحی بدم!


روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می کنم

(حس می کنم مردم رو به شادی درونشون رهنمون میشی. خودت شراب شدی و در کام مردم میریزی بدون اینکه با پول و قدرت این کار رو انجام بدی اما تو میدونی کلید شادی و خوشبختی کجاست)

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمینم و انتظار وقت فرصت می کنم

(تو میخوای برسی. کامل برسی. منتظری. منتظر صاحب نظری، منتظر رفیق شفیقی، معشوقی، میخوای پرواز کنی. حس می کنم دنبال عشقی ناب هستی. همون عشقی که تو رو به شراب تبدیل می کنه و تو میدرخشی و نور میدی و چشم زاهد خودبین رو کور می کنی)

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضورش نیز میگویم نه غیبت می کنم

(چیزی برای پنهان کردن نداری. همه چیز رو نقد می کنی. تو حقیقت رو فریاد میزنی)

با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست

وز رفیقان ره استمداد همت می کنم

(رفتن سخت هست. رسیدن سخت هست. افتان و خیزان میروی اما رفیق راه رو میشناسی. همیشه دنبال رفیق راه بودی. یاری میگیری و یاری میدی. بهشت رو ساختی. سلام میگی و سلام میشنوی با کسانی که محرم اسرار هستند نه زاهد فخر فروش ریاکار)

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم

(به عشق که رسیدی، رشد کردی، خاک شدی اما رشد کردی و دانستی که نمیشود در این منزل ماند. بهره گرفتی و بلند شدی تا کوی دوست. تو میتوانی از زیبایی های این دنیا بهره بگیری برای درک نهایت زیبایی. حتی از لبخند کودکی شیرین. تو عاشق روی خوش و بوی دلکش هستی)

زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم

(ناز دلبران کشیده ای. تو در این مسیر رشد کرده ای و هرگز پشیمان نیستی اما به خودت این درد را یادآوری می کنی. تو این درد را میشناسی اما بهره می بری مانند داروی تلخی که شفای بیمار است. تو را از خودپسندی که از آن بیزاری نجات میدهد. ناز دلبران کشیدن بهتر از خودپسندی حاصل از ریاکاری. )

دیده ی بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش

زین دلیری ها که من در کنج خلوت می کنم

(تو شجاعت پیمودن این مسیر را داری. تو گستاخ و پرده در نیستی. بدبینی به تو سزاوار نیست اما در یک نگاه چطور میشود تو را درک کرد؟! در حالی که هر لحظه در حال ویران کردن چیزهایی هستی که به نظر دیگران مقدس هستند اما در واقع حجاب و پرده ای هستند که تو را از حقیقت دور می کنند. پرده در و بی حیا نیستی اما نمیشود بال هایت را نگشایی)

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم

(در مسیری که طی می کنی گویی با همگان سر شوخی داری. گاهی چنانی، گاهی چنان. اما تو ریاکار نیستی که چیزی را پنهان کنی. تو کاشف وجود خودت و در نهایت حقیقتی. تو قالبی نداری که دیگران را قانع کنی. تو خودت هستی. پوینده ی راه )


حافظ به خاطر این همه شجاعت و صداقت و زیبایی و عشق به تو میتوانم تعظیم کنم