هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری | در دست خوبرویان دولت بود اسیری | |
جان باختن به کویت در آرزوی رویت | دانستهام ولیکن خون خوار ناگزیری | |
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان | گر بیگنه بسوزی ور بی خطا بگیری | |
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت | آیینهات بگوید پنهان که بینظیری | |
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان | شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری | |
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم | آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری | |
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان | میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری | |
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی | ما خود نمینماییم از غایت حقیری | |
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان | ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری | |
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه | رندی روا نباشد در جامه فقیری |
خیری
فرهنگ فارسی معین
(خِ) [ په . ] (اِ.) 1 - گل شب بو. 2 - گل همیشه بهار